رستوران
تاریخ : چهار شنبه 12 بهمن 1390
نویسنده : فرهاد فرهادی
حدود غروب از خونه راه افتادیم جاده کمی شلوغ بود . اما جاجرود و رودهن رو که رد کردیم خلوت و خلوت تر شد . حدود نیم ساعت مونده بود که برسیم به پیشنهاد خانومم گفتیم شام رو یه جای با صفا بزنیم   بعد بریم خونه مادر زنم اینا . در پی رستوران بودم اما خبری نبود توجاده مگس پر نمی زد که گاهی یک ماشین رد می شد . همیطور گذشت تا به یک جاده انحرافی رسیدیم که تابلوی دست نویس و کهنه ای بود   که روش نوشته بود رستوران ... مابقیش مشخص نبود ! سریع گازش رو گرفتیم تو خاکی و به سمت رستوران رفتیم .
یه دو کیلومتری گذشت و هنوز هیچ آدم و ماشینی در جاده نبود . خلاصه   یه رستوران که بیشتر به شکل کلبه ای خراب بود رسیدیم ، صدای واق واق یک سگ در فضا اکو می شد و در بین صدای انبوه جیر جیرکها غرق می شد . خانومم خوابش برده بود بیدارش کردم و از ماشین پیاده شدیم . هوا صاف و مهتابی بود و در اطراف پوششی جنگلی داشت و نزدیک به کوه بودیم و هوا کمی شرجی بود . بوی برنج و شالیزار آدم رو مست می کرد . کلبه چوبی و خزه بسته در دل شب   نمایان بود . لامپی کوچک نور زرد رنگش را در هوا پخش می کرد و پشه ها دورش میرقصیدند . به سمت کلبه قدم برداشتم و خانومم پشت سرم مرا همراهی می کرد : صدا زدم : کسی نیست ؟ سلام !!! پیرمردی ریش بلند در راباز کرد و با صدایی مملو از لهجه شمالی و با چهره ای اخم آلود گفت : سلام . بفرمائید . با شک پرسیدم : ببخشید سر دو راهی تابلو رستوران زده بود و ...
به وسط حرفم پرید و گفت : درست آمدید البته یه کم دیره ولی غذا هستش
بفرمائید داخل و در رو پشت سرتون ببندید   راستش به نظرم اینجا یه کاسه ای زیر نیم کاسه بود .
خلاصه وارد کلبه شدیم و دو تا میز پلاستیکی بد رنگی بود و یه پیشخون کثیفتر به سبک فیلم های ترسناک !
پیرمرد گفت : جیگر می خورید ؟ هرچند زیاد موافق نبودم اما گفتم باشه بیار 
پیرمرد سراغ یخچال کوچکش رفت و یک سینی جیگر بیرون کشید ، بعد هم به پشت کلبه رفت و شروع به آماده کردن زغال کرد ...
همسرم خسته و خواب آلود بدون هیچ حرفی به من نگاه می کرد ، بوی بد فضا با بوی نم و چوب کلبه قاطی شده بود . نور ضعیف زرد رنگ لامپی که بالای سرمان بود تنها روشنی کلبه بود . پیرمرد از پشت کلبه گفت : شب اینجا می مونید ؟
بلند گفتم : نه ممنون شام رو می خوریم و میریم . چند دقیقه بعد غذا آماده بود ، نوشابه ای در کار نبود و یک پارچ آب کنار سینی بود . از سر ناچاری تا آخرین لقمه خوردیمش مزه عجیبی میداد . تقریبا لقمه آخر بودیم  که چیزی زیر دندونم حس کردم .
از دهانم بیرون آوردم یک ناخن شکسته بود حالم به هم خورد و کم مونده بود بالا بیارم !
خانومم با چشم هایی گرد شده مرا نگاه می کرد و از تعجب لیوان آب از دستش افتاد   به سراغ پیرمرد پشت کلبه رفتم تا بهش شکایت کنم .
خانومم در پی لیوانش روی زمین می گشت که از بین چوبهای کف کلبه یه دست قطع شده پیدا کرد ! هنوز به پیرمرد نرسیده بودم که صدای جیغ خانومم باعث شد به سمت کلبه بدوم ، پیرمرد هم پشت سرم آمد .
داد زدم مهسا چی شده ؟
خانومم در حالی که دستش جلوی دهنش بود از میان انگشتانش صدای لرزانش به گوشم رسید : این جا یه آدم تیکه تیکه شده دفنه !
پیرمرد با تبری که دستش بود از پشت سر بهم حمله کرد سریع متوجه شدم و جای خالی دادم اما دستم کمی زخمی شد . پیر مرد رو هل دادم به سمت دیوار و تا اینکه خواست دوباره حمله کند دست خانومم را گرفتم و بدو بدو به سمت ماشین دویدم . پریدم تو ماشین و با عجله سوئیچ را چرخوندم . چند استارت خورد و طبق معمول که همیشه در بدترین شرایط ماشین روشن نمیشه روشن نشد . پیرمرد باتبرش شیشه ماشین رو آورد پایین و همین که دستشو برد بالا تا دومین ضربش رو به مخم بزنه ماشین روشن شد و با یک دنده عقب سریع ازش دور شدیم . پیرمرد با ناتوانی دنبال ماشین کمی آمد . اما کم آورد و ما دور شدیم . چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که به شدت خواب آلود شدم ، نگاهی به خانومم کردم دیدم بیهوش شده ، فهمیدم عوضی تو غذامون قرص خواب آور ریخته ، همین که خواستم به خودم بیام چشام روی هم رفته بود و کار از کار گذشته بود ...!
وقتی چشامو باز کردم دوباره داخل کلبه بودم به یک صندلی بسته شده بودم ، دهانم بسته بود نمی دونستم چه اتفاقی افتاده و خانو مم کجاست ؟!؟
چند لحظه ای گذشت تا اینکه پیرمرد از داخل اتاق بیرون آمد با خنده ای شیطانی همه چیز رو بهم فهموند . کمربندش رو سفت کرد و دوباره به اتاق برگشت /چند لحظه بعد خانومم رو با صورتی که از اشک قرمز شده و با بدنی که کبود شده بود آورد / از عصبانیت تنم میلرزید . پیرمرد خنده هاشو بیشتر کرد سپس کشون کشون خانومم رو به سمت زیر زمین برد آن جا دو زن بدبخت دیگر بودند که مثل ما قربانی شده بودند . پیرمرد زن ها رو فلج میکرد و در زیر زمین نگه می داشت و مرد ها رو تکه تکه می کرد و قسمتی رو برای کباب برمی داشت و ما بقی رو زیر کلبه دفن می کرد . میدونستم چه سرنوشتی در انتظارمه لحظه ای بعد پیرمرد از زیر زمین به بیرون آمد و در را قفل کرد . چاقوی کهنه و زنگ زده ای از جیبش بیرون آورد و به سمتم آمد . یک لحظه بعد آرام آرام شروع به بریدن گردنم کرد . خون مثل فواره ای از گلوم بیرون می آمد  و از شدت درد گریه می کردم تا سرم از تنم جدا شد . آخرین چیزی که از دنیا دیدم چهره ی جنون وار پیرمرد بو که چاقوی خونین رو بروی زبانش کشید و دوباره در جیبش گذاشت . سپس چشمهایم برای همیشه بسته شد ! فردای آن روز مهسا وقتی چشماشو باز کرد تمام تنش کوفته شده بود و سرما تا استخوان هایش نفوذ می کرد ، دو زن دیگر که به شکلی هم سلولی اش بودند مثل روح پوستشان رنگ نداشت و زیر چشماشون سیاه و کبود بود . با نگاهشان بی صدا با مهسا حرف می زدند . دقایقی بعد پیرمرد که معلوم بود تازه از خواب بیدار شده وارد زیرزمین شد و دستان مهسا را باز کرد و همین که خواست پایش را باز کند مهسا پیرمرد را هول داد و گشان کشان به سمت بیرون زیرزمین رفت . پیرمرد با خونسردی آرام به دنبالش راه افتاد . هنوز آفتاب درست در نیامده بود . مهسا چند قدم از کلبه دور نشده بود که سگ حار و وحشی پیرمرد به دنبالش پارس کنان دوید و چون مهسا نمی توانست بدود گرفتار سگ شد و سگ با دندانهای تیزش پای مهسا را غرق خون کرد . پیرمرد خندان گفت : این دفعه پاتو به عنوان صبحانه خورد اگه بخوای فرار کنی دفعه دیگه خودتو میدم بخوره . سپس موهای مهسا را در دستش پیچید و کشون کشون به سمت زیرزمین بردش ! وقتی به زیرزمین رسید دید هیچکدام از آن دو زن داخل زیرزمین نیستند همین که برگشت طبر وسط سینه اش فرود آمد و به داخل زیرزمین افتاد . زن اولی دست مهسا را گرفت و به سمت بیرون کشید
زن دومی هم در زیرزمین را بست و قفلشو زد . هر سه هراسان دنبال ماشین بودند که پشت کلبه پنهان شده بود . اما سوییچ دست پیرمرد بود !
سگ پیرمرد هم زنجیرش بسته بود و نمی توانست کاری بکند فقط تهدید کنان پارس میکرد ...
نمی توانستند جایی بروند ، مهسا دنبال شوهرش می گشت اما اثری از او نبود . فقط موبایلش روی میز بود که آن هم آنتن نداشت !
مجبور بودند منتظر شوند تا کسی بیاید و با پاهای زخمی نمی توانست خوب راه بروند ...
نیم ساعت بعد یک کامیون از راه رسید ، همه داد زدند : کمک ...کمک...کمک
مرد میانسالی از کامیون پیاده شد و هراسان داخل کلبه آمد . مهسا تند تند کمی از قضایا را گفت مرد سری تکا داد و کشان کشان مهسا را سوار کامیون کرد و گفت : من فقط یک نفر جا دارم اینو می رسونم بعد میام کمک شما ؟!؟؟
مهسا داخل کامیون نشست و مرد به داخل کلبه برگشت و چند لحظه بعد دوباره برگشت و راه افتادند . مهسا نمی دانست چه خبری و چه اتفاق براش داره می افته اما چاره ای به جز اطمینان نداشت . مرد هیچ حرفی نمی زد فقط رانندگی می کرد . مهسا گفت : جاده اونطرفه . برای چی از اینور میرید ؟ مرد پاسخ داد یه میانبره !
مهسا با نگرانی در فکر بود که ناگهان چشمش بر روی داشپورت افتاد و عکسی که داخلش همان پیرمرد بود و دست بر گردن همین مردک انداخته بود و تازه فهمید که از یک چاه در اومده و چاه دیگری افتاده ! اما دیگر دیر شده بود ، آنها به خانه مردک رسیدند مهسا فریاد زد : دزد عوضی تو منو دزدیدی ؟ تو هم شریک همون پیرمرد هستی .
مرد خنده ای کرد و گفت : درست حدس زدی خانم خوشگله .
همین که مهسا خواست حرکتی کند مرد اسلحه اش را در آورد و گفت : حرف زیادی بزنی میکشمت .
سپس از ماشین پیاده شدند ومهسا را داخل اتاقی بدون پنجره حبس کرد و گفت : من برمیگردم حساب دوستاتو برسم و اونجارو گرد گیری کنم ، بعد میام سراغت و باز خنده ای دیگر کرد !- اما مهسا اینبار زرنگی کرده بود و موبایل را آورده بود و جالب اینکه آنجا آنتن می داد مرد که فکر آنجا را نکرده بود صدای حرکت کامیون آمد . مهسا سریع شماره پلیس روگرفت و همه چی رو گفت : لحظاتی بعد مرد اسلحه بدست بالای سر دو زن بود و آماده شلیک که ماموران سر رسیدند و دستگیرش کردند بعد هم آمبولانس آمد و جسد پیرمرد را بردند مهسا هم نجات یافت و بعد از چند وقت پاهاشم خوب شد اما جنازه شوهرش قابل شناسایی نبود و قاطی تکه گوشت ها و استخوان های چند نفر دیگر شده بود .


|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
برچسب‌ها: رستوران ,
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








آخرین مطالب

/
rb02141@yahoo.com